این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
من ستر به مستی ز جمالت نتوانم
بر باد فغـــانم که چنین داد زنانم
گر کشتنی ام زود بکش جان بعذابست
تا خود ز کمندت بدمی وا برهانم
هر بار ملامت که بشد شانه ی منصور
بر جان بکشم ز آنکه توئی روح و روانم
تا دگر بار خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
آن چنان شد دل ز آن زیبا نگار
حالتی مغموم و دل فی الانتظار
تا بار دگر و مرغ سحر خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
و ز دو چشمت دل منصور چنان می بینم
گر که دشنام دهی من به سر تحسینم
تا دگر بار خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
دامنت کو که شود مامن و دست آویزم ؟
که من امشب به برم خون جگر می ریزم
خوش بر آن روز که منصور ببیند با شور
که تو بنشینی و من هم ز طرب بر خیزم
این غزل دلنشین هشت بیت است
تا مرغ سحر خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
مرغ قفسی هستم و در دام اسیرم
در دام تو مردن به از آزاد بمــیرم
این غزل از دل بر خاسته هشت بیت است
تا بار دگر خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
همه خفتند صــنم من ز غمت بیدارم
نه که امشب همه شب از غم تو تبدارم
تا بار دگر خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
با خط خوشی بر در میخانه نوشتیم
کز بهر تو مـا طالب جنات بهشتیم
تا دگر بار خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
آتشی از عشق تو در بر گرفت
کز دل آمد بر سر و پیکر گرفت
تا دگر بار خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
گریه ره بر نظرم بسته و کی می بینم
تا که از آن گل رویت نظری بر چینم
هر دم آهنگ نگه میکنم و می خندم
تا نبینی که من از هجر توام غمگینم
بوالعجب از تو که منصور چه شیرین سخنی
که به نظمت سر سودای دگر می بینم
تا دگر بار خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
جان و دل من شد ار به انبار
ای مـــرغ سحر خــدا نگهدار
و چهار بیت گردید که شد مرغ سحر ( ۱۴ ) بیت اخر ان چنین است
شیرینی عشق و شور منصور
از نظم وی آمـــدش پدیدار
تا مرغ سحر خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
بی پرده بگویم که به جز آه ندارم
ای مرغ سحر من چو تو همراه ندارم
تا مرغ سحری دگر خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
او تکبر دارد و من سر به زیر
مادرش بر بی وفائی داده شیر
تا بار دگر خدا نگهدار منصور