این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
سعدی تو در این بند بمیری و نداند
فـــریاد بکن یا بکــشد یا برهــــــاند
یاد این غزلسرای نامدار زبان پارسی همیشه گرامی باد منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
بنال ای نی مرا درد تو افتـــاد
که هر دو غم بدل داریم و فریاد
تا دگر دیدار بخت یار خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
ای که قدت چو الف و آن دو لبت شیرین است
هر که گوید تو بدی ظالم و هم بد بین است
این غزل هشت بیت است تا دگر دیدار خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
به مرگم می کشانی غم نبینی
تو در شب هم چو روزت مه جبینی
دلم دیوانه شد ز آن دم تو را دید
چرا ای بی وفا با من چنینی ؟
تو که با دیگران خوش می نشینی
چه کردم من چنین بر راه کینی ؟
لبت چون برگ گل رویت چو ماهست
چه گویم من که مه در آستینی
گلستان از تو می گردد فنا را
تو حوری ؟ یا بتی ؟ یا یاسمینی ؟
نه ترکی نی که هندو پس چه هستی ؟
پریشان گشته ام بس عنبرینی
شنیدم من رقیب زار دارم !
خدا را من ببین او را نبینی
بسی منصور از آن عشقت خرابست
به دل گفتم تو حق داری غمینی
این غزل دوازده بیت است تا دگر دیدار خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
مانده نگاهت به دلـــم یادگار
این چه نگاه است ؟ کند بی قرار
بهاری باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
من چه گویم ؟ که دلم بی رخ او در خونست
آن کسی درد مـــــرا فهمد و کو مجنونست
تا دگر دیدار خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
تا که تاول بر دلم دارم از آن زیبــــا نگار
ساقیا غم از دلم بردار و دم جامی بیار
تا دگر سروده دل زیبایتان شاد بادا منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
مشکین نفسی تو چون بهاری
ای گل خبــــــــر از دلم نداری
تا دگر دیدار بخت یار خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
رحمی تو به منصور بیــاری گر یــار
من یــــار دیــــار دلبرم نی اغیـــار
لازم بذکر است در این غزل سعی شده واژه یار غالب باشد
تا دگــــــر دیــــدار خـــــــدا نگهـــــــــدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
صورت زیبای یار دل بکشد در کنار
ما که دلش داده ایم عاشق دیوانه وار
تا دگر دیدار شاد باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
یار ما گر با غم عـالم تبانی می کند
گوئیا با ما و دل جنگ جهانی می کند
دل زیبا پسندتان بهاری بادا منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
آنکه دل را در پی اش انگیخته
جان چه بر دار جفــــــــا آویخته
تا دگر سرایش شاد باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
کشته بسی پشته شد بر سر عشق تو یار
باز به مسلخ برند بهر رخت بی شمار
هر که چو منــصور شد از من و خود دور شد
در صف این زمره نیست حق حق اش آید ز دار
این غزل هشت بیت است تا دگر دیدار بهاری باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
چو قدش شد به بالا من شدم پست
دلم چون بر غمش برخاست بنشست
بزد تیــــــری کمانش دل از آن خست
ز تیرش صد بلا بنشسته بر دست
شدم بیـــــگانه از خود از جمالش
بهــاران دیدم و شد فــــتنه پیوست
به روز زار منصــــــور و دل مست
شدم پست و دلم خست او چو بنشست
این غزل ده بیت است تا دگر دیدار خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
آن چنان از گل روی تو ز خود بی خبرم
که نه سر ز پا شناسم نه که پائی بسرم
تا دگر سرایش بهاری باشید منصور