این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
فرصتی گر برسد طره ی یار از همه به
تا بگیریم به دستی که نگار از همه به
تا دگر بار دل زیبا پسند شما بهاری باد منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
دلم از دست دغل مرده و بس غمگین است
صبرم از سبز قدی ساز بد آهنگین است
داغ فرزند چه گویم که بسی سنگین است
حلقه دیدم که به حلقوم دغل رنگین است
دستم آمد که کشم صندلی از پای دغل
گفتم این کار نه من بر چو منی ننگین است
این غزل هشت بیت است نام غزل (( گذشت و عفو )) منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
جای خالی ز تو من در بر خود می بینم
رغبتی نیست لب جوی و چمن بنشینم
امید است این تک بیت بداهه تبدیل به غزلی دلنشین گردد منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
ای که مستی به بر آورده تو بیش از باده
قلم از نقش تو در بند خیـــال افتــــاده
نرســد دستم اگر دامن آن سرو بلـــند
دلم از دیدن او نالـــه بسی سر داده
تا دگر بار هرگاه بهار همگام شما باد منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
بازم از در آمــــدی از دل قــــرارم شــــد بدر
نی که پا از سر شناسم نی که پا را من ز سر
تا دگر بار دل زیبای شما بهاری باد منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
چه شد شادی و آب زاینده رود ؟
خروشان و ما در بر آن سرود ؟
غبــــاری ز غم آمــــده بر دلــــم
که من طالب پاک آن ساحلم
تو ای زنده رود از چه پژمرده ای ؟
مرا هم به دلمرده گی برده ای
تا دیگر بار دل زیبای شما بهاری باد منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
به خوابم آمدی همچون بهاران
پر از گل بودی و چشمم چو باران
تو غرق نور و من چون ابر ریزان
تو با لبخند و من نالان نالان
تا دیگر بار بهار دل باشید منصور