این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
آستین بر چشم و پیراهن ز مصر آورده اند
تا به بوی یوسفش یعقوب نابینا بدید
و بیتی از یک غزل از دل برخاسته
روزی که بدادند به ما جام غم یار
پوشیده نمودند بر آن دیده ی اغیار
تا دیگر بار خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
تو ای دیده اگر خون هم بریزی
چو این در را نبندی در ستیزی
تا دیگر سرایش شاد باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
گر دو منزل بنمودی به دل و دیده ی من
آن دو بگذار و بیــــا مـــنزل زانو بنشین
نام غزل ( دلبر زانو نشین ) ابیات هشت بیت منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
دلـــبر چـو یکی تاب بر ابرو انداخت
از دیده چه آبم که به صد جو انداخت
تا دگر سرایش شاد باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
دیده ی خفته که دیدست چنین وا باشد
بجز از چشم من و راه تو ای مایه ی ناز
تا بار دگر خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
دیده ندیده این چنین ماه بهار منظری
حلقه بگوش او بشد جمله ز آدم و پری
تا دگر بار شیرین کام باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
سخت است ندیدن جمالش
حــــیرانی من بود ز آن رو
صد دیده ز من ز او یکی رو
سد کرده چه راه من ز هر سو
این غزل از دل برخاسته دوازده بیت است منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
همچو آن صورت گلی ای نازنین نا دیده ام
پاسبانی می کنم هر شب تو را با دیده ام
تا بار گر شیرین کام باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
بازم این دل آتشی از سر گرفت
دیده چشمش دید و غم پیکر گرفت
تا بار دگر خدا نگهدار منصور