این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
خیز تا باده به درگاه بهاری بزنیم
روز نوروز بشد غم به کناری بزنیم
نام غزل در درگاه بهار ابیات هفت بیت شاد باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
همگام با نوروز زیبا و نفخه ی باد بهاری
با غزلی ملمع نوروز را پاس داریم
غلبت العشق فی الحال الفراقی
از این بهتر نشد گـــــر اتفاقی
مراد از دیدنت ساقی نه می شد
که مست آیم چو بینم از تو ساقی
نماند این چنین هم روز من تار
تو ای مه گر شبی هم در محاقی
نوروز دل افروز بر شما عزیزان همراه مبارکباد منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
دل نشد گر نکند یاد ز معشوقه ی خویش
هر کجا پای تو شد چشم منش آید پیش
بر درگه تو چون من اگر در بدری نیست
و ز توبه ز می هم ز بر من خبری نیست
گفتم که نشینم به درت گر چه بر آن در
همچون من دلسوخته هم رهگذری نیست
و اندر قفس تنگ نشــستم چه به امیــد
تا اینکه نفس رفت و مرا بال و پری نیست
هر شب به سحر دیده ی بیدار خریدم
تا باز نگویند به شب شب گذری نیست
این غزل نه بیت است تا بار دیگر خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
ترسم ز دلم دو باره آید سازی
گر در پی او باز روی می بازی
و بیتی از غزلی دیگر این غزل هفت بیت است
من امشب تا سحر بر درگه میخانه می خوابم
نه هشیارم که من همچون یکی دیوانه می خوابم
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
گــــر چنین دل ببری دل به جــــنون خواهد شد
که چنان رفت و چنین گشت و چه خون خواهد شد
این غزل از دل برخاسته دوازده بیت است تا دگر بار شاد باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
من آن مــرغم که سر در بال غم دارم
تو را ای نازنین خوبم ز دنیا هم چه کم دارم
ای کمانکش با کمانم بیش از این بازی مکن
تو به ابرو در کمــانی من کمر اندر کمان
تا دگر بار شاد و سر افراز باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
سالی سپری شد که ببینیم وصالی
عمری بسر آمد ولی از عشق چه حالی
دیــــــوانه نداند گــــــذر دور زمان را
لب تشنه نخواهد بجز از آب زلالی
این غزل از دل برخاسته هشت بیت است تا دگر بار خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
رفتی ولی غزل ز تو نجوی همی کند
یاد تمام عشق ز تو پیدا همی کند
روانش شاد و یادش همیشه گرامی باد منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
رغبتی نیست مرا با تو صنم بنشینم
ز آنکه آن قامت تو با دگران می بینم
گفتم اسباب طراوت به خبر جمع شود
خبری نیست ز او تا که دهد تسکینم
نه که از دامنه ی رحمت حق مایوسم
بلکه از صورت او رخنه بشد در دینم
ابیات بیشتر از این غزل را در اسمان شعر و غزل در بلاگفا بخوانید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
الــــــــــــهی
حکم از آن توست
گر بخوانی از حضورت می افروزم
و گر برانی از فراقت می سوزم
آنچنانم دار که لیاقت و طاقت حضورت به ظهور رسد
تا بار دگر خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
غرقه در موج غمم بی تو چه مشکل باشد
کشتی عشق تو کی راحت ساحل باشد ؟
از هجر اوست ز چشم من ار خواب میرود
گویی ز جـــان خسته تنم تاب می رود
تا سرایشی دگر خـــــــدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
روا شدن ز تو من هیچ خواهشی نمی بینم
به یمن آن قدمت هم گشایشی نمی بینم
و با این مطلع از دل برخاسته تا دیگر بار خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
عاشقی گر کار و تقصیرم شده
بغض سنگـینی گلو گیرم شده
در خیـــال آرم چو آن روی نگار
غصه ها بر دل نشیند بی شمار
بت پرستی هم شده گر کار من
می رود خون از دل تبـــدار من
نالــــه ها دارم ولـی پژمرده ام
زنده ام لکن چه بی او مرده ام
شب نشینم هر شبم گر تا سحر
می کشم هجران او را در به در
این سروده بداهه دوازده بیت گردید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
دریای دلم اگـــر چه طوفانی شد
چشمم ز پی ات دوباره بارانی شد
کُشتی تو مرا زبسکه رنجم دادی
دل در پی تو ز من به نافرمانی شد
و با این رباعی بداهه تا دگر بار دل زیبا پسند شما شاد باد منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
ای کمر بسته به رسوائی ما گر رامی
در دلم شورشی افتاده از این آرامی
این غزل از دل برخاسته شش بیت است تا دگر بار شاد و کامروا باشید منصور