این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
بر لب آمد جان و لب جانانه را بر خود ندید
کــــز همه ببریده ام امــــا ز تو نتــوان برید
گرچه او ما را به هیچ اندر همه عالم فروخت
ما دل او را به عالم کی توانستی خرید ؟
در خمار چشم اویم مستی ام رفته ز یاد
شاخی از گل دارم و دل بر کجا شاید پرید
سعی ام این بود و نگویم درد دل را با تو یار
بر دهان شد جان و طاقت بر سر طغیان رسید
بس سخن آمد ز منصور و بسی بر نظم شد
لکـــن او دل برده و دل بهــر او باید تپید
تا دیگر بار خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
از بسکه غزل بهر تو ای یار سرودم
نزد دگــــــران ابله و دیوانه نمودم
دل میان آن دو ابرو شـــــد ز تاب
کز میانش مستی آرد چون شراب
هر چـــه آب از دیده بر این آتش دل ریخــتم
شعله ور تر گشت و خاموشی نشد بر این لهیب
تا دیگر بار دل زیبا پسند شما عزیزان شاد باد منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
من بوسه زنم به پا و دستی
ز ین ره بکشد مرا به مستی
تا بار دگر شیرین کام باشید منصور