این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
بار دیگر تو بخنـــــد ای گـل نازم چو بهار
در دلم بوی گل و روی گل انداخت بسی
دلتان همچون گل با طراوت بادا منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
خنــــده ی تلخ من از کودکی ام آمد یاد
گریه شیرین چه بکردم به کنارش فریاد
ای خدایا تو ز منصور کنون خنده بگیر
شهــــد آن گریه بیاور که بگردم آباد
دل زیبای شما مدام آباد باد منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
گر چه بی ما همه از راه دگر کرده نماز
ره کــدامست دلا تا بکـــــنم راز و نیــــاز ؟
تا دگر دیدار شاد باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
همچو نرگس چشم زیبا را بمن کردی تو باز
بار دیگر یک نگه کن تا کنم من یک نماز
دل زیبا پسندتان بهاری بادا منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
چنان در بند تو بندم که دل از جان بر افکندم
بیـــا بنشین دمی با من که دیدار آرزو مندم
تا دگر دیدار خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
هر دم از روی نگارم غرلی گشته فراز
بر خم ابروی او هم شده بازم به نماز
دل زیبا پسندتان شاد بادا منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
گر تو مردی نکنی من نکنم نامردی
تا نبیند دل تو از غم عالم گردی
دل زیبای شما مدام بهاری بادا منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
کلیه اشعار مندرج در این وبلاگ
از سرایشهای منصور گروسی است
تا دگر دیدار شاد باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
هر شب از گریه چنـــانم که امانم نبود
گریه ره بر نظرم بسته چرا می خندی ؟
تا دگر دیدار بهاری باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
بر هـــــذیانم ز غـــــم روزگار
گشته زیارم که چه بی اعتبار
آنچه کشیدیم ز تفریق عشق
جمع شد و دل بکند بی قرار
و آنچه که منصور ز شور آورد
از لب یارست و گل اندر بهار
تا دگر دیدار بهاری باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
دل به کنار می کشد آن رخ گلعذار تو
طعم بهشت می دهد سینه ی نو بهار تو
آتش و آب داده ای بر لب چون عقیق خود
تا بکجا بدل کشم محنت و انتظار تو ؟
هر روزتان نوروز و دل زیبای شما مدام بهاری بادا منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
گر چه از عشق تو بس فتنه که در بر دارم
ز چه انکار کـنم ؟ روی گلی ناز برابر دارم
تا دگر دیدار خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
در پی یار چه بسیار دویدیم هنوز
کام دل تلخ شد و یار ندیدیم هنوز
و تک بیتی نیز بیاد عاشق پاک باخته و عارف دل باخته
منصور حلاج
بر وضوی خون کسی دل چون دل حلاج داشت ؟
عشق او آمد چنین سر بر بیابان می گذاشت
کعبه ی دل بر طواف آورد و اینسان مست شد
یار جویان می دوید و چشم دل بر او گماشت
عاشقی هم آن بود مـــنصور سر بر دار داشت
غیر تخم معرفت هم در دلش تخمی نکاشت
این غزل هشت بیت گردید
و با الهی نامه ی فی البداهه بیاد منصور حلاج
الهــــــــــــــــی
حال که از روح خودت در گلم دمیدی
عشق و شور منصور در دلم انداز
تا چشمم جز تو نجوید
و پایم جز ره تو رهی نپوید
تا دگر سرایش دل زیبای شما شاد بادا منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
گــــــر سر بر آستانت دائم ز دل گذارم
بازم ز حسن و رویت دل را خجل گذارم
تا دگر سرایش بهاری باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
آنچه کشیدم ز غم آن نگار
کس نکشد از همه ی روزگار
روزگار بر شما شیرین باد منصور