این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
صدای پای زیبای عمو نوروز می آید
نمیدانم چرا او با دلی پر سوز می آید
شاد باشید و همیشه بهاری منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
شرح هجران تو گفتم به شب افتاد سیاه
جای گل بوسه ی تو بر لبم افتاده چه آه
تا دگر دیدار خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
دلی دارم که خون کی چون کبابست
رهی رفــــــتم که پایانش خـــــرابست
تا دگر دیدار بخت یار خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
من که نا مهربان شده یارم
عشوه پیش آمدست و آزارم
عاشق صادقم ولی چکنم ؟
کــــم بود نزد یار مقـــــدارم
من چه نازک دلم مثال تنش
کی توانم دلــــم نگـه دارم
روی یــارم ندیدنش بهتــــر
تا ببینم میـــــــــان اغیــــــارم
عشق من در خفا و صبرم رفت
پرده بر شد عجب ز اســرارم
او سخن گوید و چنان مستم
که بلــــــرزد زبان و گـــفتـارم
و ر بمــــیرم از ین دل آزاری
بخـــــــــدا بهر او ســــزاوارم
هر چه منصور میکشد دل خویش
او چه پیچد دمـــار و طـــومارم
تا سرایشی دگر خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
ز دلم می گویم
دل تیپا خورده
ز جفا هم مرده
دل هر جایی بدبخت لطیف
چون حبابی ز نگه میشکند
ز دلم می گویم
که چسان حیران شد
ز غمت ویران شد
دگر این دل نشود همره من
که تو را می خواهد
تو بیا تا که ببینی دلم آواره شده
به که گویم غم هجر ؟
تا دگر بار خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
خم این کوچه هنوزم چه بغم در بندم
گریه ها می کنم و بر دل خود میخندم
تا دگر بار خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
بی نمازی شد به مسجد تا نیاز
گوید و راز دلش با بی نیاز
چونکه دستش را کشیدی سوی دوست
عابدی گفتا تو اینسان خوان نکوست
من چهل سالم چنین کردم نماز
تا بگیرم چاره ای از چاره ساز
بی نماز از او بپرسیدی چهل ؟
دست بر سویش نمودی ؟ وای دل
بر قیام آورده قد هم بر سجود
تا همه ذکر تو بینند و شهود
این ریا باشد نه دستی بر نیاز
من به یک خلوت از او گیرم نیاز
هر زمان کار من افتادی به گیر
گویمش یارب بیا دستم بگیر
من کنونم دل بر او گشتی چو تنگ
امدم مسجد کنم یکدم درنگ
رو تو بیرون دل ز این تزویر کن
و ز ریا خالی هم از تکفیر کن
سفره ای داری که نامش جا نماز
این ریا بردار و دل کن بر نماز
می بخور اما دل آزاری مکن
بهر دل هم مردم آزاری مکن
رو تو این دست و دلت تطهیر کن
ناله ای اندر شب و شبگیر کن
تا به یکدم حاجتت گیری ز دوست
حاجت از ما باشد و دل ز آن اوست
مسجد و میخانه بر ما گر یکیست
جای دل هم مسجد و میخانه نیست
این سروده سی بیت است تا دگر دیدار شاد باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
در این پست برای شما عزیزان شعری نو و فی البداهه میسرایم
چه کسی می فهمد ؟
چه کسی درد مرا می فهمد ؟
بجز از آنکه مرا همدرد است
بازم آمد نوروز
منم و بغض گلو گیر
همی بس پر سوز
همچو شمعی که بسوزم شب و روز
شده منصور ز شادی بس دور
درد من را چه کسی می فهمد ؟
نه طبیبی که مداوا بکند
نه حبیبی که مدارا بکند
بازم آمـــد نـــــــوروز
و منم بس پر ســــوز
تا دگر دیدار خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
روز اگر شاد افتد و طالع بگردد رام رام
من دگر کی بینم این حال بد و روز درام
ایام بکام و شاد باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
هر که گفتا که صدای دهل از دور خوش است
خلوت انس مــــرا ناله ی تنبـــــور خوش است
می کشم ناله ز دل همره سازم شب و روز
گهگهی ترک و گهی ناله چه با شور خوش است
گر چه دستـــم نرسد تا ز لبت گیرم کــام
لب شیرین تو هم با دل پر شور خوش است
ناله ها گر چه شنیدم ز دل و عشق و ز مهر
بر شنیدن ز دل غمکــش منــصور خوش است
این غزل هم همچون غزلهای فی البداهه پس از سرایش
ابیاتی به آن اضافه خواهد گردید . شاد باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
دل دیـــــوانه ندانم ز چه دیــــوانه ی توست
سرم از اینهمه غم مانده به افسانه ی توست
دیشب از عشق تو من تا بسحر نالــــــیدم
کار جان و دل من ناله به ویرانه ی توست
هر که رفت از نظرم در دل و سر جایش نیست
تو برفتی ز نظر دل به ابد خانه ی توست
آتشین عشقــی اگر کس نتــواند فهـــمید
دل منصور ولی عاشق و مستانه ی توست
این غزل ده بیت است تا دگر دیدار لب زیبای شما خندان بادا منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
از بهــر تو گر دمادمم در جوشم
من مهر تو را به عالمی نفروشم
و بیتی فی البداهه برای مردم عزیز بجان و فغان رسیده ی لیبی
بارالها تو بگردان ستم از لیــــبی را
به هلاکت برسان ظلمت و قذافی را
تا دگر سروده شاد باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
گو سر ببرد مرا چه باک از کارش
من راغب تیغم و رخ و دیدارش
تا دگر دیدار خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
یارب این مردم لیبی بفغان آمده اند
و ز بر حاکم خود بر سر جان آمده اند
تو کمک کن که نباشد دگر این آه و فغان
فرجی کن که عجب به الامان آمده اند
تا سرایش دگر خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
شب آمد بازم آن دلدار طناز
نیــــامد در کنـــارم تا کند ناز
شاد باشید و مدام خندان منصور