این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
آستین بر چشم و پیراهن ز مصر آورده اند
تا به بوی یوسفش یعقوب نابینا بدید
و بیتی از یک غزل از دل برخاسته
روزی که بدادند به ما جام غم یار
پوشیده نمودند بر آن دیده ی اغیار
تا دیگر بار خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
چشمم از دوری تو بس گریه ی اهسته کرد
آنچنانی که مرا از گریه هایش خسته کرد
تا سرایشی دیگر شاد باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
سینه ام از دست خـــون آلود اوست
خون رساند بر دو چشمم همچو جوست
تا دیگر بار شیرین کام باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
ســینه هم از دست خــون آلــود اوست
خون بیاید از دو چشمم همچو جوست
تا سروده ای دگر خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
دیده ی خفته که دیدست چنین وا باشد
بجز از چشم من و راه تو ای مایه ی ناز
تا بار دگر خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
چشمی که خــــدا داده نهم آن کف پا را
باشد که رود خاک کف اش چشم دو تا را
تا دگر سرایش خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
ز تـــاب ابرویش دل گـشــته بی تـــاب
ز چشمش هم دو چشمم گشته از خواب
همیشه عاشق پیشه باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
چشم دلم بر تو چنان گشته مات
بر دگـــران کی برود تا وفـــات
و ر نکـــنی من بکـــنم التفــاط
بر لــب مــنصور تو آب حیـــات
تا بار دگر خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
چشم دلم در پی تو دوخته
ای دل من را به جفا سوخته
شاد باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
چشم زیبایی چنین مهوش که دید ؟
در خماری عالمی بر خود کشید
تا بار دگر پاینده باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
بازم این دل آتشی از سر گرفت
دیده چشمش دید و غم پیکر گرفت
تا بار دگر خدا نگهدار منصور