این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
بر لب آمد جان و لب جانانه را بر خود ندید
کــــز همه ببریده ام امــــا ز تو نتــوان برید
گرچه او ما را به هیچ اندر همه عالم فروخت
ما دل او را به عالم کی توانستی خرید ؟
در خمار چشم اویم مستی ام رفته ز یاد
شاخی از گل دارم و دل بر کجا شاید پرید
سعی ام این بود و نگویم درد دل را با تو یار
بر دهان شد جان و طاقت بر سر طغیان رسید
بس سخن آمد ز منصور و بسی بر نظم شد
لکـــن او دل برده و دل بهــر او باید تپید
تا دیگر بار خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
بی گمان شک تو مکن مقصد و منظور منی
ای که سرو چمن و گل تو به هر انجمنی
یک قـــدم باز تو بردار که بینـــم قـــد ناز
ناز من همدم من دل ز چه رو می شکنی ؟
بلبلم بر گل رویت کــــه به نظم آمده ام
خواب نازت نگرم گر چه سخن می نکنی
و ر بیادت بنشینم همه دم چشم به راه
نروی از نظــــرم یک مــژه بر هم زدنی
تا دیگر سرایش شاد و کامروا باشید منصور