این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
گر کــه دشنام دهی من به سر تمکینم
ز آنکه در صوت تو من شهد و شکر می بینم
و بیتی از یک غزل
ای دیده مکن تو بیش از این در گیرم
گر بیش کنی من از غمش میمیرم
تا سرایشی دیگر خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
جورست به جوری که مرا دادرسی نیست
از سوی عزیزی که مرا همنفسی نیست
جورست = ستم است / به جوری که = به نحوی که
منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
سخت نشستی تو به خاطر و یاد
کـــز قــدمت پای من و انقیــاد
شاد باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
دست او بر چنگ و چنگم موی او
او به ساز گوش و من بر ساز دل
تا بار دگر خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
زخمی به دل افتاده بشستن نتوانم
با روی خوشت من بنشستن نتوانم
تا دگر بار شاد باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
ای خلیلی که جلیل از تو به تعریف آمد
تو همانی که در آتش به سکوت آمده ای
شاد و شیرین کام باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
چشم زیبایی چنین مهوش که دید ؟
در خماری عالمی بر خود کشید
تا بار دگر پاینده باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
کشته صد داری تو گر از این قبیل
عیننی عـــند الفراقک سلسبیل
تا بار دگر بهار دل باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
بازم این دل آتشی از سر گرفت
دیده چشمش دید و غم پیکر گرفت
تا بار دگر خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
بزن مطرب که ســازت بر فغانست
بخون افتاده دل ز آن خون چکانست
تا دگر سرایش شاد باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
هزار گفته ی نا گفته در دلم بی توست
به کس نگویم و دل هم بجز تو نجست
تا بار دگر شاد باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
روزم خیال و شبم با شهاب عشق
خطی به کوی دلبر خوبم کشیده ام
تا دگر سرایش شاد باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
شب نشینی کرده ام گر بی شراب
با شــراب وصل خود ســـازم خراب
تا بار دگر خدا نگهدار منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
منکه بی می مستم و شوریده گشتم بی شراب
شب شده یک دم ببینم من رخت را هم بخواب ؟
تا دگر بار شاد باشید منصور
این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است
قتـــیل عشق او را غم نباشد
به جز وصلش دگر مرهم نباشد
تا دگر بار خدا نگهدار منصور