این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است اینک غزلی برایتان دارم که حدود دو سال پیش سرودم هر که چون من به درت چشم تماشا دارد کوس رسوائی اگر زد ز چه پروا دارد ؟ بس تطاول به سرم شد که نظر باز شدم که نظر بازی تو حالت یغما دارد خون دل خوردم و از لطف شکر خند تو گل به مقامی شده ام کز تو تماشا دارد من به اول قدم از روی تو مجنون گشتم که دلم قطره و او جلوه ی دریا دارد بس بگردیدم و در باغ خم اندر خم حسن گل رویت همه جا در دل ما جا دارد گفته بودم بگریزم ولی افسوس نشد مگر از دست تو کس رفته و کس پا دارد ؟ بگذارم که بگویم ز جمال و رخ و حسن آنچه دیدم به جهان روی تو یکجا دارد سنبل موی تو دارد همه افسون بهار طره ات بوی گل و چنبر زیبا دارد گرچو منصور به دارم بکشند از غم دوست خوش نماید که بر آن قامت رعنا دارد تا دیگر دیدار خدا نگهدار منصور |