این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است دل نشد گر نکند یاد ز معشوقه ی خویش هر کجا پای تو شد چشم منش آید پیش بر درگه تو چون من اگر در بدری نیست و ز توبه ز می هم ز بر من خبری نیست گفتم که نشینم به درت گر چه بر آن در همچون من دلسوخته هم رهگذری نیست و اندر قفس تنگ نشــستم چه به امیــد تا اینکه نفس رفت و مرا بال و پری نیست هر شب به سحر دیده ی بیدار خریدم تا باز نگویند به شب شب گذری نیست این غزل نه بیت است تا بار دیگر خدا نگهدار منصور |