این واژه ی زیبای سخن بیش ز قند است بر لب آمد جان و لب جانانه را بر خود ندید کــــز همه ببریده ام امــــا ز تو نتــوان برید گرچه او ما را به هیچ اندر همه عالم فروخت ما دل او را به عالم کی توانستی خرید ؟ در خمار چشم اویم مستی ام رفته ز یاد شاخی از گل دارم و دل بر کجا شاید پرید سعی ام این بود و نگویم درد دل را با تو یار بر دهان شد جان و طاقت بر سر طغیان رسید بس سخن آمد ز منصور و بسی بر نظم شد لکـــن او دل برده و دل بهــر او باید تپید تا دیگر بار خدا نگهدار منصور |